می درخشی

ساخت وبلاگ
اگر آدم ترسویی بودم و در جهانی بی‌معاد زندگی می‌کردم که درگیر نبردی عظیم میان آدم‌بد‌ها و آدم‌خوب‌ها، خدا و شیطان (یا هر اَبَر شرور دیگری) بود، احتمالا به سپاه آدم‌بدها ملحق می‌شدم (لااقل توی خواب‌هایی که می‌بینم، تصمیمم معمولا همین بوده). سرباز معمولی هم نمی‌شدم. هرچه را داشتم فدا می‌کردم که در نزدیک‌ترین نقطه، شانه‌به‌شانۀ شرورِ اعظم بایستم و بشوم تنها کسی که شرور اعظم هیچوقت در وفاداری‌اش تردید نمی‌کند.گمانم منطق آدمیزاد اینطور بهش حکم می‌کند که وقتی از تاریکی می‌ترسی، باید در تاریک‌ترین نقطه بایستی. وقتی از سلاخی شدن می‌ترسی، باید یاد بگیری چطور بهتر و دردناک‌تر از بقیه، سلاخی کنی. ارتشِ آدم‌خوب‌ها کسی را سلاخی نمی‌کند. همه‌ی شکنجه‌ها زاییده‌ی سپاه شیطان‌اند. کنار شیطان هم تنها جایی‌ست که می‌شود از هیچ‌چیز نترسید، جز شکست.بچه که بودم، با برادرم انیمیشن «قلعه‌ی هزار اردک» را زیاد تماشا می‌کردیم. صاحب قلعه، اردکی بود که یک قلعه‌ی مخوف و خدمتکاران وفادار داخلش را از اجدادش به ارث برده بود. به‌طور ویژه، از یکی از خدمتکاران ارباب می‌ترسیدم، اما همزمان می‌دیدم که خدمتکار، با تمام جان‌ش به اردکِ ساده‌لوح وفادار است. در جنگ ستارگان و هری‌پاتر و ارباب حلقه‌ها و… هم موجودات ترسناک دیگری را شناختم که تماما سیاه‌تر از خدمتکار اردک بودند. ویژگی مشترک همه‌شان هم این بود که از یک نفر دستور می‌گرفتند و تمام رذالت و بی‌رحمی‌شان علیه کسی بود که مقابل شرور اعظم بایستد. مهم‌تر از آن؟ اکثرشان یک مشت ترسو بودند. اُرک و جنّ و سربازانی با طول عمر کوتاه که تمام هدف زندگی‌شان در این تعریف می‌شد که شر و شرور را به هر قیمتی سرپا نگه دارند. قلعه‌ی تاریک، چیزی بود که روزی آن‌ها را می‌ترسانده و حالا با می درخشی...ادامه مطلب
ما را در سایت می درخشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ctyekz0 بازدید : 16 تاريخ : پنجشنبه 12 بهمن 1402 ساعت: 23:54

پاسخ : سلام پیمان جان. چندبار در این یکی دو هفته‌ی اخیر، پست‌هایی که در مورد نوشتن توی بلاگستان نوشتی رو خوندم و فکر کردم بهشون و اینکه آیا تصمیم درستی دارم می‌گیرم یا نه. صادقانه بخوام بگم، حسودیم می‌شه بهت که می‌تونی آزادانه بنویسی توی فضایی که به هویت واقعی‌ت لینک شده. من  راستش نمی‌تونم دیگه یک قسمت بزرگ از چیزهایی رو که دلم می‌خواد بنویسم. پایان پست رو کمی ویرایش کردم که قصدم واضح‌تر باشه. و حتی همین که بعضی از دوستای قدیمی انتظارِ خوندن یه چیز رو دارن و من اون چیز رو دوست ندارم یا دیگه بهش اعتقادی ندارم یا به هر دلیلی دیگه بهش فکر نمی‌کنم و دربارش نمی نویسم، یه عذاب وجدان و درگیری جزئی می‌ده که الان نمی‌شه تحملش کنم.خیلی بیشتر از اون چیزی که حدس بزنی خوشحال بودم و هستم از اینکه اینجا رو می‌خوندی. وبلاگت رو نزدیک سه سال و بیشتره که فارغ از اینکه چیز جدیدی بنویسی یا نه، باز می‌کنم و می‌خونم. و کلا با دو سه جا اینطوری رفتار می‌کنم.به یادت می‌رم گاهی توی ویکیپدیا و مقاله‌ی فارسی ادیت می‌کنم. نه اینطور که ببینم فلان مقاله نقص داره و باید ویرایش شه. اینطوری بوده که داشتم می‌چرخیدم اینور و اونور و یهو یاد یه پست رندم از وبلاگت افتادم و گفتم حالا که وقت هست، برم یه سر تا ویکیپدیا ببینم فلان صفحه‌ها توی چه حالی‌ان و نیاز به اضافه شدنِ چیزی دارن یا نه. اولین باری هم که چیزی رو ویرایش کردم، گمونم روزی بود که درمورد کامیونیتی فارسی ویکیپدیا نوشته بودی. شایدم نه. ولی آخرین ادیت‌هام رو مطمئنم به یاد خودت انجام دادم.خلاصه که دمت گرم. و دنیا رو چه دیدی. شاید یه روز بدون اینکه بفهمی، برام یه جا کامنت گذاشتی یا سابستک‌م رو سابسکرایب کردی :))قربونت. همچنین(بعدا نوشتم اینو: الان رفت می درخشی...ادامه مطلب
ما را در سایت می درخشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ctyekz0 بازدید : 116 تاريخ : جمعه 23 دی 1401 ساعت: 2:09

داوید یک بار تصمیم گرفت پدر دیوانه‌اش را بکشد. قرار بود وقتی فرصتی توی خانه گیر آورد، برود و از پشت سر چند ضربه چاقو به گردنش بزند و کار را یکسره کند. اما در عوضش تمام عصر آن روز را روی مبل خانه نشست، نوشید و منتظر مرد ماند. وقتی پدر از راه رسید، داوید کنترلش را از دست داد و به سمت مرد حمله ور شد و زیر کتکش گرفت. شانس بد، پدرش هم مست بود و انگار درد هیچ ضربه‌ای را حس نمی‌کرد. چنددقیقه بعد، افتاده بود یک گوشه و به سختی نفس می‌کشید. داوید با چاقویی در دست از آشپزخانه برگشت، آمد و نشست روی سینه پدر. از فشاری که به سینه وارد شد، هوا از توی بینی مَرد بیرون جهید و سر راهش خون باقیمانده در مجاری را هم بیرون کشید.هنوز چاقو را توی قلبش فرو نکرده بود که دید با خندۀ وحشتناکی می‌گوید: You can’t kill me son, I’m already inside you چندثانیه معطل ماند. چاقو را از میان دنده‌ها رد کرد و در جایی که به نظر می‌رسید وسط قلب است نگه داشت و به دشواری، آن را کمی چرخاند. صبح روز بعد، جنازه را سوزاند و روایت آن عصر و صبح روز بعدش را برایم تعریف کرد. اوایل اکتبر بود. خودش هم در همان اکتبر در جنگل ناپدید شد و تا نیمه‌ی آپریل سال بعد طول کشید که بالاخره توانست پدر دیوانه‌اش را برای همیشه بکشد. متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. Thanatos - Soap&Skin می درخشی...ادامه مطلب
ما را در سایت می درخشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ctyekz0 بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 9:38

شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

می درخشی...
ما را در سایت می درخشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ctyekz0 بازدید : 94 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 9:38

چمدان را که می‌بستم، از بالا بهش نگاه کردم و دیدم واقعا چیزی ندارم. تعجبم بخاطر این بود که اکثر بچه‌ها می‌گفتند سی کیلو و چهل کیلو برایشان کافی نیست. گذاشتمش روی ترازو و دیدم به زور به بیست و دو کیلو می‌رسد. ثلثِ همان بیست‌کیلو هم البسه و چیزهایی بودند که مامان مجبورم کرده بود بردارم. آجیل، کشک، میوه‌ی خشک شده و دمنوش‌هایی که ازشان متنفرم. کلّ لباس‌هایی که ازشان خوشم می‌آید، یک شلوار رسمی، چهار تی‌شرت، دو شلوارک، دو پیراهن، یک شلوار جین و یک کت و شلوار است که آخری را رئیسم دو سال پیش برایم خریده.دست‌به‌کمر، از بالا به چمدان نیمه‌خالی نگاه کردم و گفتم شاید من واقعا از همان‌هایی‌ام که به قول نیل مک‌کالی، تمام زندگی‌ام را می‌توانم در سی ثانیه جمع کنم و بعد بریزمشان توی یک کیسه و فلنگ را ببندم. ولی همان موقع یادم آمد که دو چیز را نمی‌توانم بیندازم توی کیسه. اولی گربه‌ی دوسال‌ونیمه‌ای است که عمده‌ی محبتم در جهان را جذب می‌کند و گاهی که خوابیده و نگاهش می‌کنم، یادم می‌آید چقدر از شدت اهمیتی که بهش می‌دهم، می‌ترسم. دیگری، تک و توک دوستان و کارهایی هستند که نمی‌دانم چطور باید به نبودنشان عادت کنم. سیمین همیشه درمورد دوست‌ها می‌گفت که: «بالاخره یه روز به خودت می‌آی و می‌بینی وقتشه».سه سال پیش که به الف گفتم دلم نمی‌خواهد به کسی یا چیزی وابسته شوم، ایدۀ احمقانه و عجیبی بهم داد. گفت یک روز، موجودی زنده که فکر می‌کنم ازش خوشم می‌آید را انتخاب کنم و بیاورم خانه. مثل یک جوجه یا یک گلدان. سعی کنم برای چندماه کنارش باشم و ازش مراقبت کنم. بعد که احساس کردم دوستش دارم یا سرنوشت‌ش برایم مهم شده، بزنم و نابودش کنم. اگر گل بود، بهش آب ندهم یا با قیچی بیفتم به جانش. اگر مرغ بود، ببرمش پیش قصاب و ب می درخشی...ادامه مطلب
ما را در سایت می درخشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ctyekz0 بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 9:38

هیچوقت حجاب کودکان (۸-۹ساله و کوچکتر) را درک نکرده‌ام. نمی‌فهمم والدین‌شان چه پیش‌فرض‌هایی دارند و با چه ترکیب اطلاعاتی، تصمیم می‌گیرند سر و بدن کودک را در رادیکال‌ترین شکل ممکن بپوشانند. دیروز توی ترافیک، پشت ماشینی بودم که دختری ۶-۷ ساله داخلش داشت ورجه وورجه می‌کرد و چادر مشکی به سر داشت. همان حرف‌های خط اول را برای خودم تکرار کردم و بی‌اعتنا به مسیر ادامه دادم. جای دیگری از ترافیک، کنار همان ماشین قرار گرفتم. بچه سرش را از پنجره بیرون آورد و سلام کرد. حوصله نداشتم جواب بدهم. دوباره با صدای بلندتری سلام کرد. صورتم را برگرداندم و جوابش را دادم. به‌نظر رسید سندرم داون دارد. مدت کوتاهی به هم زل زده بودیم و او می‌خندید؛ تا اینکه مادرش رو به من کرد. از توی دو تا چشم‌ش (که تنها بخش مشهود صورتش بود) چیزی دستگیرم نشد. پنجره را بالا کشیدم و سعی کردم دوباره به همان چندخط اول فکر کنم. باز هم چیزهای زیبایی به ذهنم نرسید. می درخشی...ادامه مطلب
ما را در سایت می درخشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ctyekz0 بازدید : 114 تاريخ : يکشنبه 15 خرداد 1401 ساعت: 10:14

پاسخ :

الان داشتم همون رو می‌خوندم اتفاقا. فکر کنم پونزده ثانیه اختلاف زمانی داشتیم‌ توی انتشار :دی

آره؛ امان ازش. البته خواستم بهش اضافه کنم که من هیچوقت از خودم انتظار خاصی در این مورد نداشتم و ندارم. صرفا می‌دونم که توی روابط اجتماعیم، سهم اون فیک‌کردنهْ زیادی بالاست. 

می درخشی...
ما را در سایت می درخشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ctyekz0 بازدید : 106 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:42

برای بار دوم در این پنج‌ونیم سال رفتم مدرسه تا یکی از مدارکم را تحویل بگیرم. وقتی مسئول بایگانی داشت دنبال پرونده‌ام می‌گشت، چشمم به لامپ‌های بالای سرش خورد. سال 94، یک روز مدیر مدرسه وسط ساعت درسی آمد سرکلاس‌مان و توضیح داد که «فلان‌قدر پول دادیم تا تونستیم این مهتابی جدیدا رو بخریم. اینا خیلی خاصه. گرونم خریدیم‌شون. نه مهتابیه، نه آفتابی. مخلوطه. چشماتون کمتر اذیت می‌شه. مراقب‌شون باشید»!این‌ها را گفت و رفت. بماند که ما اصلا چطور می‌توانستیم با یک و نیم متر فاصله تا سقف کلاس، به مهتابی‌ها آسیب بزنیم. مهم این بود که خریدن این مهتابی-آفتابی جدیدها بطور جدی دستاورد بزرگی برای مدرسه به حساب می‌آمد؛ آنقدر بزرگ که مدیر مدرسه بیخیال کارهای مهم‌تر شود و یکی یکی برود سرکلاس‌ها تا شخصا این دستاورد را تشریح کند. بخشی‌ از علت‌ش برمی‌گشت به این که تعداد قابل توجهی از بچه‌های مدرسه وضع مالی درست و حسابی‌ای نداشتند و خودشان و والدین‌شان در برابر پول دادن به مدرسه مقاومتی جدی به خرج می‌دادند. مدیر هم مجبور بود‌ خرج‌های مدرسه را نه فقط برای اولیا که برای بچه‌ها هم تشریح کند. هرچن می درخشی...ادامه مطلب
ما را در سایت می درخشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ctyekz0 بازدید : 115 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:42

«الف» در ترم یک طرفدار Lamb of God بود. هر موقعیتی که گیر می‌آورد هدفون رو می‌گذاشت روی گوش و لَم آو گاد گوش می‌کرد. چطور می‌فهمیدیم دارد لم آو گاد گوش می‌کند؟ ساده بود. اونقدر صدا رو بلند می‌کرد که حتی از نیم‌متری مشخص می‌شد داره چه ژانری می‌شنوه. خودش هم بعد از یکی دوبار حرف زدن گفت در دث‌متال، بیشتر همین بند رو دنبال می‌کنه. صمیمی‌تر که شدیم بهش گفتم با این شدت صدا که چیزی از موزیک نمی‌فهمی! گفت هر آهنگ رو چندین بار با صدای متوسط شنیده و الان فقط هدفش اینه که صداهای بیرونی و درونی رو خفه کند. (بعدها متوجه شدیم که دورۀ بدی از زندگی رو می‌گذرونده)نزدیک به شش سال از ترم یک گذشته و کمتر از شش سال طول کشید که بفهمم اون فرضیه به طرز بامزه‌ای واقعا کار می‌کنه. مثلا در 5 درصد مواقع چیزی رو دارم می‌شنوم که اگر هدفون رو از روی سرم بردارند و بذارند روی سر منِ شش سال پیش، خیال می‌کنه صبح قبل از بیرون اومدن از خونه، یک استکان خون گرم بچۀ سه‌ساله نوشیده‌م، سرِ بریدۀ یک بز رو توی زیرزمین خونه عبادت کرده‌م و الان هم عجله دارم که به مراسم سوزاندن انجیل برسم. ورژن شش سال پیشم می درخشی...ادامه مطلب
ما را در سایت می درخشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ctyekz0 بازدید : 113 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:42

گاهی اوقات در میانۀ روز، حین انجام کار یا درحال عبور از یک خیابان شلوغ، ناگهان بوی عجیبی به مشامم می‌رسد که روی‌ش برچسبی دارد. روی برچسب، مکان و زمانی نوشته شده که بو را آن‌جا حس کرده‌ام.مثلا یک بار ب می درخشی...ادامه مطلب
ما را در سایت می درخشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ctyekz0 بازدید : 138 تاريخ : شنبه 11 بهمن 1399 ساعت: 21:36